نیستم

مطلقا از تاج ابروی خمت کم نیستم…
تاج دارم بر سر و در چشم ها کم نیستم.

 

من بلانسبت برایت آرزو میخاستم…
مطمین باش آنکه بردت آبرو من نیستم.

 

از قضا آن یکه را دیدم شبی در جمعیت…
لاف عشاقت زد، اما، این منت خر نیستم.

 

باز گفتم جمعیت، من عاشق رویش شدم…
داد کردم تا بدانند آنکه من کر نیستم.

 

هرکجا دور از تو باشم جان به جانت میدهم…
ای بلا برده ببیین این چاکرت، در نیستم.

 

عیش و نوش از دوریت چندان دو چندان کرده ام…
تا ببینند، در فراغت، از کمر خم نیستم.

 

تو مرا از شهد خود تنها دوصد غم میدهی..
لا مروت من دچارم در غمت، سم نیستم.

 

باتلاقی گشتی و هر شب مرا در میکشی…
هی مکش پایم اگر در طالعت دل نیستم.

 

تاج زرینت همان اول برایم رو زدی…
رو ندادی لیک، چون این مخلصت زر نیستم.

 

حال با حال خجل، از شرم رویت میزنم…
یک دو پیک و مینویسم از سرت، سر نیستم.

 

پنج دی نود و هفت