خاک به سری

چپ به راست، یا راست به چپ…
نوشتن، احمقانه بود برای من بیست ساله.
و گذشت پی تلاش در به دری…
پی خجالت خاک به سری، سر جمع.
خاستم خودم را ببینم ، پیر بودم.
وای که چه دردی بود…
دوازده سال، تحمل پیرمرد…
برای آینه که می ترسید مرا ببیند.
ریش پریش، ابروی افتاده ، کت قهوه ای…
قیافه ی موجّه.
از حالا به بعد، من بدو، تقویم بدو.
فرصت قشنگ بودن، قد چند سال.
من، خدا، هیچی، زن و هنر.
با هم می دویدیم که پیرتر شوم.
بعضی تازه نوجوان شده بودند…
میدیدم، می گریستم.
بیست ساله بودم که التماس می کردم…
چهل ساله نباشم.
کفن پوش که شدم…
تازه دوازده سال گذشته بود.

 

پنجم / دی / نود و هفت